.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۰→
- شبت بخیر خانومم!...چراغارو خاموش کن بپرتوتختت بگیر بخواب.ایشاا... دیگه از چیزی که نمی ترسی؟!
- نه دیگه...
لب ولوچه اش وآویزون کرد ودرحالیکه شیطنت ودیوونه بازیش گل کرده بود،باحسرت گفت:چه حیـــف!...کاش می ترسیدی!...
یهو نیشش باز شد وبا ذوق ادامه داد:
- اگه می ترسی خواهر جنی ودار ودسته اش بیان سر وقتت،بهم بگوها!تعارف نکن...می خوای بیام پیشت بخوابم؟
سرخوش خندیدم...
- نه بابا!...دوباره گردنت خشک میشه تا صبح بخوای لبه تخت بشینی!اذیت میشی...
وچشمک ولبخند موزیانه اش...
- چرا لبه تخت بشینم واذیت بشم؟!خب منم میام کنارتو می خوابم دیگه...اون موقع قضیه ناموسی بود نمی شد! الان که دیگه مشکلی نیست...هست؟مگه زنم نشدی؟
چشمام وگرد کردم وبا انگشت اشاره خودم ونشون دادم...
- من؟...من کِی زن توشدم؟
خندید وگفت:به وقتش زنمم میشی!...
مکثی کرد وبعدجدی شد...لبخندروی لبش بود ولی لحنش کاملا جدی بود:
- الان نه...بذار خونواده ات برگردن...باید باهاشون صحبت کنم.اگه راضی بودن زودتر عقد می کنیم...حال وحوصله این بلا تکلیفی رو ندارم!
باخنده گفتم:اوهو!....جناب داماد خوبه همین امشب خواستگاری کردیا!کدوم بلاتکلیفی؟...اصلا کی وخ کردی بلاتکلیفی داشته باشی به این سرعت؟...بلاتکلیفی ندیدی به این میگی بلاتکلیفی!
خندید ومهربون گفت:هیچ وقت صبور نبودم...در این مورد که دیگه اصلا نمی تونم باشم!...چه یه روز،چه ده روز،چه یه ماه واسه من زیاده...به من بود همین امشب عروسی می گرفتم وخلاص!می خوام زودتر مال خودم بشی!نمی خوام ازدستت بدم...من تاتورو مال خودم نکنم دست بردار نیستم!...باید خانوم خونه ام بشی...والسلام نامه تمام!
دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت درخونه ام هدایت کرد...
- حالام...برو تخت بگیر بخواب... خواب بیتای مامان وبابا رو ببینی!...دیدیش از طرف من لپش وماچ کن بگوهمینامروز فرداست که ازدواج کنیم وبعد به دنیاش بیاریم!
خندیدم وبه سمت درخونه رفتم.به در که رسیدم،به سمت ارسلان برگشتم وخیره شدم بهش...
- شبت بخیر بابایی بیتا!
چشمکی زدوبالحن لوتی گفت گفت:اول شوور توام بعد بابای بیتا!...برو خونه بینم...برو خوش ندارم ناموسم این موقع شب توراهروی ساختمون باشه!برو بینم...
درحالیکه می خندیدم،خم شدم وپلاستیکام وکه ارسلان چند دقیقه پیش از خونه خودش بیرون آورده وگذاشته بود دم در،از روی زمین برداشتم.بعد کلی گشتن ودست وپنجه نرم کردن با وسایل مختلف توی پلاستیکا،کلیدو پیدا کردم...انداختمش توقفل ودر بازشد.
به سمت ارسلان برگشتم ودستی براش تکون دادم...
- شب بخیر عزیزم!
لبخندی زد...
- شبت بخیر دیانام...خوب بخوابی!
لبخندی تحویلش دادم وپلاستیک به دست وارد خونه شدم...دروباپام بستم وبه سمت مبلا رفتم...پلاستیکارو پرت کردم روی یه مبل وخودمم روی مبل ۳ نفره ولو شدم...من چقدر خسته ام!...وای خدا!
**********
- نه دیگه...
لب ولوچه اش وآویزون کرد ودرحالیکه شیطنت ودیوونه بازیش گل کرده بود،باحسرت گفت:چه حیـــف!...کاش می ترسیدی!...
یهو نیشش باز شد وبا ذوق ادامه داد:
- اگه می ترسی خواهر جنی ودار ودسته اش بیان سر وقتت،بهم بگوها!تعارف نکن...می خوای بیام پیشت بخوابم؟
سرخوش خندیدم...
- نه بابا!...دوباره گردنت خشک میشه تا صبح بخوای لبه تخت بشینی!اذیت میشی...
وچشمک ولبخند موزیانه اش...
- چرا لبه تخت بشینم واذیت بشم؟!خب منم میام کنارتو می خوابم دیگه...اون موقع قضیه ناموسی بود نمی شد! الان که دیگه مشکلی نیست...هست؟مگه زنم نشدی؟
چشمام وگرد کردم وبا انگشت اشاره خودم ونشون دادم...
- من؟...من کِی زن توشدم؟
خندید وگفت:به وقتش زنمم میشی!...
مکثی کرد وبعدجدی شد...لبخندروی لبش بود ولی لحنش کاملا جدی بود:
- الان نه...بذار خونواده ات برگردن...باید باهاشون صحبت کنم.اگه راضی بودن زودتر عقد می کنیم...حال وحوصله این بلا تکلیفی رو ندارم!
باخنده گفتم:اوهو!....جناب داماد خوبه همین امشب خواستگاری کردیا!کدوم بلاتکلیفی؟...اصلا کی وخ کردی بلاتکلیفی داشته باشی به این سرعت؟...بلاتکلیفی ندیدی به این میگی بلاتکلیفی!
خندید ومهربون گفت:هیچ وقت صبور نبودم...در این مورد که دیگه اصلا نمی تونم باشم!...چه یه روز،چه ده روز،چه یه ماه واسه من زیاده...به من بود همین امشب عروسی می گرفتم وخلاص!می خوام زودتر مال خودم بشی!نمی خوام ازدستت بدم...من تاتورو مال خودم نکنم دست بردار نیستم!...باید خانوم خونه ام بشی...والسلام نامه تمام!
دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت درخونه ام هدایت کرد...
- حالام...برو تخت بگیر بخواب... خواب بیتای مامان وبابا رو ببینی!...دیدیش از طرف من لپش وماچ کن بگوهمینامروز فرداست که ازدواج کنیم وبعد به دنیاش بیاریم!
خندیدم وبه سمت درخونه رفتم.به در که رسیدم،به سمت ارسلان برگشتم وخیره شدم بهش...
- شبت بخیر بابایی بیتا!
چشمکی زدوبالحن لوتی گفت گفت:اول شوور توام بعد بابای بیتا!...برو خونه بینم...برو خوش ندارم ناموسم این موقع شب توراهروی ساختمون باشه!برو بینم...
درحالیکه می خندیدم،خم شدم وپلاستیکام وکه ارسلان چند دقیقه پیش از خونه خودش بیرون آورده وگذاشته بود دم در،از روی زمین برداشتم.بعد کلی گشتن ودست وپنجه نرم کردن با وسایل مختلف توی پلاستیکا،کلیدو پیدا کردم...انداختمش توقفل ودر بازشد.
به سمت ارسلان برگشتم ودستی براش تکون دادم...
- شب بخیر عزیزم!
لبخندی زد...
- شبت بخیر دیانام...خوب بخوابی!
لبخندی تحویلش دادم وپلاستیک به دست وارد خونه شدم...دروباپام بستم وبه سمت مبلا رفتم...پلاستیکارو پرت کردم روی یه مبل وخودمم روی مبل ۳ نفره ولو شدم...من چقدر خسته ام!...وای خدا!
**********
۱۲.۴k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.